باران عشق

باران عشق همیشه می بارد اما در نوروز قطره های باران طلایی رنگند.از خدا می خواهم که همیشه زیر این باران خیس شوی. سال نـو مبارک

 


نوشته شده در سه شنبه 90/1/9ساعت 1:40 صبح توسط شادی| نظر|

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

 جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟


نوشته شده در سه شنبه 90/1/9ساعت 12:30 صبح توسط شادی| نظر|

 

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق                یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق 
بی صـدا میشکنه بغضـش روی سـنـگ قبـر دلدار       اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار 
زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی              رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی 

آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک      اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک 
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود               دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود 
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری          تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری 
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی       تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی 
داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن             رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون 
تو سـفر کردی به خـورشـید ، رفتی اونور دقایق          منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه        تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه 
عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک    گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک 
نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش       شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش 
و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره            پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره 
اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم           بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم 
ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد          روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد 

                                        بخدا نمیری ازیاد...


نوشته شده در دوشنبه 90/1/8ساعت 8:56 عصر توسط شادی| نظر|


نوشته شده در دوشنبه 90/1/8ساعت 8:53 عصر توسط شادی| نظر|

 

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم
دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم منتظر لحظه ای هستم که در کنارت
بنشینم سر رو شونه هایت بگذارم....از عشق تو.....از داشتن
تو...اشک شوق ریزم منتظر لحظه ی مقدس که تو را در آغوش
بگیرم بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم وبا تمام
وجود قلبم وعشقم را به تو هدیه کنم اری
من تورا دوست دارم
وعاشقانه تو را می ستایم


نوشته شده در دوشنبه 90/1/8ساعت 8:34 عصر توسط شادی| نظر|

و غروب چه تماشائیست
و صدایی که نهانیست
این جا همه چیز هست
حرف های خودمانی ست
*
یک پرنده در قفس هست
بغض و فریادو نفس هست
خواهشی در قعر زندان
آرزوهایی عبث هست
*
یک امید سردو خاموش
ساعت بی حسّ و بی هوش
انتظار و سنگ و دیوار
رفته ام از خود فراموش
*
گریه و تنهایی و خواب
عکس تو در حجم یک قاب
ضربه های قلب بی تاب
باز هم آئینه و آب
*
خاطرات رو سپیدت
عطر دستان نجیبت

*
باز هم تکرارو تکرار
زندگی مرغی گرفتار
پنجره همپای مهتاب
نور می پاشد به دیوار
*
شمع می سوزد ز هجرت
دل اسیر فکرو ذکرت
گل به گلدان سر فرو برد
خم شده از بار عشقت
*
تو پرنده ای غریبی
تو سکوتی آهنینی
جای تو اما چه خالی
در غروبی اینچنینی...


نوشته شده در دوشنبه 90/1/8ساعت 8:11 عصر توسط شادی| نظر|

برای تو نامه ای می نویسم ...دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.دلتنگی که فاصله را نمی فهمد ! نزدیک باشی و اما دور ...دور ...دور !تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است .تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند ...پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند ! فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند ! خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!

  حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم .می دانی ،نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها را نخواند ! قرار نیست این را هم بخوانی ...قرار نیست بیقراری ام را بفهمی ! قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد ...قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است ...قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم !و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد...اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی ! دلتنگ کسی که دوستش داری...برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی ! برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی ! برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی ! 

تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است ؟آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟ پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم ؟

هنوز زود است ...برای تو که از حال دلم غافلی زود است ..نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم ...نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ،کمرش خم و خم تر می شود !این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم ...برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم ...وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای...گیسوانم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! کوچه ها را که نگو ...بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود ...تکان دستی ، سلامی...خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد !هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم ...نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند .هنوز هم انتظار را دوست دارم .هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد ...به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود ...گم می شوند ! خوش به حال قطارها همیشه می رسند ...اما من ...هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت ...تمام زندگی ام فاصله بود ...

این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد ...چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو، از مسافری که عمری عاشقت بود ...


نوشته شده در دوشنبه 90/1/8ساعت 8:7 عصر توسط شادی| نظر|

  


نوشته شده در یکشنبه 90/1/7ساعت 11:44 عصر توسط شادی| نظر|

 همیشه هوای ابری رو دوست داشتم.همیشه عاشق بارون بودم. اونقدر قدم زدن زیر بارون رو دوست داشتم که ازخیس شدن واحتمالا  سرماخوردگی بعدش نگران نباشم.


همیشه هوای سرد زمستونی رو دوست داشتم.همیشه عاشق برف بازی بودم.اونقدر برف بازی می کردم که با وجود اینکه دستکش دستم بود، بازم انگشتام یخ می زدن و تا مدتی بی حس می شدن....



همیشه هوای سرد زمستونی هیجان انگیز بود.همیشه وقتی برف میومد با خودش یه دنیا نشاط و انرژی می آورد.


اما این روزا دیگه مثل همیشه نیست.......


تازگیا درست روزایی که دلم می گیره و بغض راه نفس کشیدنم رو تنگ می کنه هوا هم دلش می گیره و ابری می شه. هنوزم هوای ابری رو دوست دارم، اما دلم می خواد بازم بهم یه حس قشنگ هدیه کنه.


 

تازگیا درست همون روزی که دلم میخواد برم یه گوشه دنیا و ساعتها به دوردستا خیره بشم و سرمو رو شونه یه سنگ صبور بذارم برف میاد و اینقدر سنگین و بی انصاف میاد که دیگه نمیشه از خونه بیرون رفت....... هنوزم عاشق برف بازی هستم، اما دلم می خواد بتونم برف بازی کنم . دلم می خواد .......

 


همه چیز هنوز مثل گذشته ست. هنوز هوای ابری قشنگه. هنوز بارون دوست داشتنیه. هنوز هوای سرد زمستونی هیجان انگیزه و هنوز برف بازی دلچسب و خاطره انگیزه.


منم هنوز همونم که بودم. فقط جای یه چیز خالیه ..........  


نوشته شده در یکشنبه 90/1/7ساعت 11:38 عصر توسط شادی| نظر|

دوست داشتم در اولین قطرات اشکم درک می کردی آنچه در وجودم بود.دوست داشتم در تمام ناباوریها و تمام باید ونبایدها باور می کردی دردی را که سالهاست در گوشه این دل پنهان است و با تمام خاموشیم بفهمی که در دلم غوغایی برپاست.با همه کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت بدانی. دوست داشتم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پیوند می دادی و هستی را آنچنان به من می بخشیدی که دیگر اثری از آن نباشد.دوست داشتم فریاد خفه این گل بخاک افتاده را بدست تن ناامید به باد نمی سپردی که ناگهان نه بادی می ماند نه من،دوست داشتم من هم یکی از صدها ستاره ای بودم که در کنج دلت آشیانه دارد. گر چه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست.دوست داشتم گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد و ناگهان دستی می آمد و مرا به دوباره بودن و ماندن در این زمین خوش خیال(زمینی که عادت کرده به رهگذرانش)دعوت می کرد.ولی من هر چه با تو خندیدیم،هر چه گریه کردم،هر چه احساس کردم یک شبه به فراموشی سپرده شد.نمی دانم کدام آرزو تو را صدا کرد؟!نمی دانم کدام خواهش معنای خواهش من شد؟!نمی دانم کدام شک و تردید واژه های درد آلود مرا از یادت برد،نمی دانم چرا این قصری را که تمام نفسهایمان در آن محبوس بود یک شبه خراب کردی؟

 


نوشته شده در یکشنبه 90/1/7ساعت 11:19 عصر توسط شادی| نظر|

<      1   2   3      

Design By : Night Skin