سفارش تبلیغ
صبا ویژن


باران عشق

  


نوشته شده در یکشنبه 90/1/7ساعت 11:44 عصر توسط شادی| نظر|

 همیشه هوای ابری رو دوست داشتم.همیشه عاشق بارون بودم. اونقدر قدم زدن زیر بارون رو دوست داشتم که ازخیس شدن واحتمالا  سرماخوردگی بعدش نگران نباشم.


همیشه هوای سرد زمستونی رو دوست داشتم.همیشه عاشق برف بازی بودم.اونقدر برف بازی می کردم که با وجود اینکه دستکش دستم بود، بازم انگشتام یخ می زدن و تا مدتی بی حس می شدن....



همیشه هوای سرد زمستونی هیجان انگیز بود.همیشه وقتی برف میومد با خودش یه دنیا نشاط و انرژی می آورد.


اما این روزا دیگه مثل همیشه نیست.......


تازگیا درست روزایی که دلم می گیره و بغض راه نفس کشیدنم رو تنگ می کنه هوا هم دلش می گیره و ابری می شه. هنوزم هوای ابری رو دوست دارم، اما دلم می خواد بازم بهم یه حس قشنگ هدیه کنه.


 

تازگیا درست همون روزی که دلم میخواد برم یه گوشه دنیا و ساعتها به دوردستا خیره بشم و سرمو رو شونه یه سنگ صبور بذارم برف میاد و اینقدر سنگین و بی انصاف میاد که دیگه نمیشه از خونه بیرون رفت....... هنوزم عاشق برف بازی هستم، اما دلم می خواد بتونم برف بازی کنم . دلم می خواد .......

 


همه چیز هنوز مثل گذشته ست. هنوز هوای ابری قشنگه. هنوز بارون دوست داشتنیه. هنوز هوای سرد زمستونی هیجان انگیزه و هنوز برف بازی دلچسب و خاطره انگیزه.


منم هنوز همونم که بودم. فقط جای یه چیز خالیه ..........  


نوشته شده در یکشنبه 90/1/7ساعت 11:38 عصر توسط شادی| نظر|

دوست داشتم در اولین قطرات اشکم درک می کردی آنچه در وجودم بود.دوست داشتم در تمام ناباوریها و تمام باید ونبایدها باور می کردی دردی را که سالهاست در گوشه این دل پنهان است و با تمام خاموشیم بفهمی که در دلم غوغایی برپاست.با همه کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت بدانی. دوست داشتم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پیوند می دادی و هستی را آنچنان به من می بخشیدی که دیگر اثری از آن نباشد.دوست داشتم فریاد خفه این گل بخاک افتاده را بدست تن ناامید به باد نمی سپردی که ناگهان نه بادی می ماند نه من،دوست داشتم من هم یکی از صدها ستاره ای بودم که در کنج دلت آشیانه دارد. گر چه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست.دوست داشتم گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد و ناگهان دستی می آمد و مرا به دوباره بودن و ماندن در این زمین خوش خیال(زمینی که عادت کرده به رهگذرانش)دعوت می کرد.ولی من هر چه با تو خندیدیم،هر چه گریه کردم،هر چه احساس کردم یک شبه به فراموشی سپرده شد.نمی دانم کدام آرزو تو را صدا کرد؟!نمی دانم کدام خواهش معنای خواهش من شد؟!نمی دانم کدام شک و تردید واژه های درد آلود مرا از یادت برد،نمی دانم چرا این قصری را که تمام نفسهایمان در آن محبوس بود یک شبه خراب کردی؟

 


نوشته شده در یکشنبه 90/1/7ساعت 11:19 عصر توسط شادی| نظر|

<      1   2      

Design By : Night Skin